۱) چند وقتی میشد که با یه دختر پولدار و نجیب ازدواج کرده بودم ولی از اینکه وارد خانواده آنها شدم احساس خوبی ندشتم چون نگاه و حرکت خواهرش نسبت به من ازرنده نبود،یه روز خواهر زنم که طراحی لباس عروس میکرد به من زنگ زد تا چند تا از لباسهای جدیدشو ببینم،.منم وقتی به اونجا رفتم،لباسا رو نشون داد و بعدش گفت من میرم طبقه بالا و اگر به من ۵۰۰$ بدی بدنم در اختیار تو میزارم حالا من میرم بالا منتظرتم.من هم که کاملا گیج شده بودم و مغزم فرمان نمیداد به سمت دره خروجای خانه رفتم.یهو پدر زن و زنم رو که با چشمهای گریون به سمت من میمدند،پدر زنم گفت مدتها بود که منتظر چنین داماد امین و آقایی میگشتم تبریک! به خانواده ما خوش آمدی.
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتو بذار تو داشتبرد ماشینت
۲) یه روز همسر تام که از حمام میاد بیرون بلافاصله بعدش خود تام میره حمام، در همین زمان زنگ خانه به صدا در میاد زن تام با حوله که به دورش بسته بود میره درو باز میکن،فرانک همسایه و دوست تام که پشت در بود به زن تام میگه : اگه حولتو برای ۵ ثانیه بندازی همین الان ۵۰۰$ بهت میدم، زن تام هم این کارو میکن و ۵۰۰ تا رو میگیره وقتی تام میاد بیرون میگه: راستی کی بود پشت در.
زن تام میگه: فرانک بود با تو کار داشت که حمام بودی
تام میگه: راستی از ۵۰۰$ که به من بدهکار بود حرفی نزد
نتیجه اخلاقی : حتا از پولی که به کسی بدهکاری میتونی نهایت استفاده رو بکنی
خیلی با حال بود .دمت گرم .